Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.
اردکِ مادر در مزرعهای زندگی میکرد. در لانهاش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly’ . The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. ‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.» «تو زشتی!». جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. گوسفند گفت: «از اینجا برو!»، گاو گفت: «از اینجا برو!»، اسب گفت: «از اینجا برو!».
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone
هیچ کس نمیخواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that’
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت. خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد. او یک پرندهی زیبا و سفید دید! او گفت: «وای! اون کیه؟»
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird. ‘Me? But I’m an ugly duckling’. ‘Not any more. You’re a beautiful .swan, like me. Do you want to be my friend’. ‘Yes,’ he smile
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.» «من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.» «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.» دوست داری با من دوست بشی؟» او لبخندی زد و گفت: «آره.»
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.